۱۳۸۸ فروردین ۲, یکشنبه

حج نامه

بسمه‌ الله الرحمن الرحيم
حج‌ نامه

بنده، رضا ابن جمال‌الدين، ابن محمدعلي كه از علماي شيعي وادي نور بود، در سنه سي و پنجم، به حج راهي شدم و فرصت بسيار آمد تا در احوال آن تفگر كنم و نقاط تاريك از ذهن بزدايم، ساير مردمان را نظر افكنم و راست از ناراست برشناسم.اين سفرنامه بدان باز نويسم تا هم نقل سفر باشد و هم بيان افكار. اندر قصد اين سفر مي‌بايست إذعان دارم كه هيچ نكر دم و همانقدر كه بار سفر بسته و با كاروان همراه شدم، و همه صواب از همشيره بود تا عزم سفر جمع كنم و هم راه مادر باشم و بسيار از اين هم سفر بر ما برسيد كه به جا بر شمرارم.
قبل از سفر با خود قصدكردم تا از همراهي مادر كوتاهي نكنم و به غير نيانديشم، همه كسب و كار را به امانت به ‌كاردانان دادم و سفارش به حفظ آن كردم و در احوال هم‌كاري و طريق كسب و اوقات بحران همه يادآور شدم، اموال به امينان دادم و ابزار پرداخت ديون فراهم آوردم و به حمدالله همه بر طريق راست رقت و به بركت سفر رونق بر كسب ما اوفتاد.خرج خانه و ايام سفر به همسرم دادم و او را به خانواده‌اش سفارش گردم. اقوام و آشنايان را در فرصت اندك مطلع كردم و بسيار افراد از اين كه من قصد اين سفر كرده‌ام سخت متعجب شدند و البته اين جاي تعجب نيست، چرا گه من خود نيز متعجب بودم، و همه عالم سوقات دعا طلب كردند، انشاءالله كه مستجاب شود، و عزيزي، دو ركعت نماز در مسجد النبي و مسجد الحرام طلبيد كه بسيار نكو آمد. به هر حال بار سفر بستم و در حد توان اسكناس عربي و غير عربي همراه كردم تا خطر كمتر كنم و سوقات آورم كه در سفر خريد سوقات از دريافت آن شيرين‌تر است.خرج سفر و اقامت را كاروان سالاران، به جلو دريافت كرده و حدود شش بهار از آن رد شده بود و منت خداي را كه اين خزان قرعه به نام ما افتاد و البته در اين سفر تعجيل نبايد كرد كه به وقت مي‌شود.
قبل از حرگت اهالي كاروان را در محلي جمع كردند و مراسم حج، نمايش‌وار بر همه توضيح دادند و از خلاف گردن، بسيار بر حذر داشتند و كتب آموزشي در اختيار عموم قرار دادند و همه را توصيه كردند تا قوانين مملكت عرب رعايت كنند و علت اين همه تاكيد بعدا برما معلوم شد. در هر كاروان علاوه بر يك گاروان‌سالار، يك طبيب و يك روحاني نيز مي‌بايست همراه باشد كه مشكلات دنيايي و اخروي همه حل شود وبر كاروانيان واهمه راه نيابد.كه ما از نعمت سومي تا اواسط سفر بي‌بهره بوديم و اين خود نعمتي بود!. شروع سفر در اواخر ماه شعبان قمري مقرر شد و لذا بخشي از آن در ماه رمضان مي‌افتاد كه هم قصد اقامت در سفر را طولاني‌تر مي‌كرد و هم شيريني آن را.وسيله سفر طياره‌اي بلند پرواز و بلند بال بود كه سه كاروان يك‌صد و شصت نفري را در خود جاي مي‌داد و به سه ساعت از شمال بلاد عجم در كناره كوه البرز به جنوب بلاد عرب در كناره بحر احمر مي‌رسيد و در شهر جده بر زمين مي‌نشست.كاروان‌سرا و محل اقامت در مدينه منورة و مكة مكرمه از قبل معلوم و طوري معين شده بود تا به حرم نزديك باشد.
بالاخره، صباح موعود به بدرقه همسر و همشيره ، بر طياره شديم و در حال اين سخن از مولانا زمزمه همي‌كردم و سفر آغاز شد:
اي قوم به حج رفته كجاييد، كجاييد؟
معشوق همين جاست بياييد، بياييد
معشوق تو همسايه و ديوار به ديوار
در باديه سرگشته شما در چه هواييد؟
گر صورت بي صورت معشوق ببينيد
هم خواجه و هم خانه و هم كعبه شماييد
ده بار از آن راه بدان خانه برفتيد
يك بار ازاين خانه بر اين بام برآييد
آن خانه لطيف است نشان‌هاش بگفتيد
از خواجه آن خانه نشاني بنماييد
يك دسته گل كو اگر آن باغ بديديت؟
يك گوهر جان كو اگر از بحر خداييد؟
با اين همه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس كه بر گنج شما پرده شماييد.

باب الاول، مدينه النبي
كاروان چون بر جده فرود آمد، بلافصل عزم مدينه نمود. حدود هفت ساعت طي طريق كرديم و بسيار بيابان بديديم كه سنگ‌هاي دستي بر آن ريخته، تا شن‌هاي روان حركت نكنند و جاده‌هاي عالي كشيده و ساختمان‌ها و اماكن ساخته بودند. در كنار، مردم بيابان نشين و بزهاشان بسيار ديده مي‌شد. در ميانه راه اندكي براي استراحت و اطراق بايستاديم و شب به مدينه شهر نبي وارد شديم.اين شهر بر نقشه جغرافيا به جده اولي تر و مكه از جده زيرتر واقع است، بدان معني كه اين سه بر سه راس مثلث واقع‌اند و يكي در دشت كه همان مدينه باشد و يكي بر كوه كه مكه را مقام است و آن ديگر جده كه بر حاشيه درياست.
كاروان‌سراي مجلل برما محيا شد كه اسباب سفر در آن نهاديم وفورا عزم مسجدالنبي كرديم. والده جبين شكر بر زمين ساييد و ما بسيار متاثرشديم.اندرخصايل مسجد بسيار آمده است و همين‌قدر كافي كه زيبا، با شكوه، و به معماري، ديدنيست. سرستون‌هاي طلا و مناره‌هاي بلند، بيننده‌ را خيره كند و گنبد سبز مسجد در طرف مقابل، جواهر بر حلقه است. گناره مسجد مملو از كاروان ‌سراهاي مجلل و بازار است و همه كاسبان فارسي خوب بدانند و مشگل در خربد نباشد و البسه و قماش در آن به وفور و ارزان.و همه مشكلات به ايما و اشاره آسان شود. و اعراب بر در كاروان‌سرا‌هاي ايرانيان بايستاند و فرياد برآورند» فروشگاه« و عجيب آنكه عرب حرف »گ» در زبان ندارد!. و جمله رونق كسب از بركت زائر ايرانيست.
عكس از حرم از ممنوعات است و فراشان بر درب‌ها به ايستند تا خطا نشود.و البته اين مهم نيكو آمد، كه حال زائرين بر هم نريزد.
ما را پنج روز به طول آمد تا حال دخول يافتيم و معلوم شد بسيار خاك بر ما نشسته و آينه وجود كدر گشته، حال آنكه خود نمي‌پداشتيم، و اين ايام غبار از ما روبود.اول نماز عمر، به مغرب در مسجد النبي اقامه كرديم و فرصت بسيار آمد تا ساير مسلمين ببينيم و در احوال خود و آنان تفكر كنيم و از اين سفر بسيار بر ما روشن شد. و چون بر سر تحقيق بوديم، سوال عارض شد كه همانا:
كدامين درست است؟ آيا ما 120 كرور ايراني بر حقيم يا آن 2400 گرور غير ايراني. ما به عين ديديم گه آن مردمان نماز اول وقت را بسيار احترام ‌كنند و به سمت مسجد بدوند و ما نادرست شماريم هر آنچه آنان كنند و در خلاف مسجد بدويم!.و حكايت ‌گنند كه ابن‌ملجم مرادي نيز همينطور به اسارت درآمد و هم او بود كه تنها، بعد قتل علي (ع) به خلاف مسجد مي‌دويد.و از اين حكايت جمله بر ما معلوم شد كه اين سنت از ديرباز است. به نمازفزون بر كرورِ مسلمين بر يك خط، به نظم بايستاند و روي به قبله نمايند و خارج كس نباشد؛ كه ما در يك مسجد با ده نفر نتوانيم به يك خط نماز اقامه كنيم. و عجايب آنكه ما برحقيم و نماز و روزه و وضوي آنان جمله بر بر باطل!. و الله’ سميعٌ بصير.
و اين سوال با روحاني كاروان باز نمودم و چهار حالت از آن بر شمردم:
اول آنكه ما بر حقيم و آنان (و ساير عالميان) بر باطل، كه اين احتياطي بس بزرگ است و جز خداوند عالم، كس نداند.
دوم آنكه آنان بر حق‌اند و ما بر باطل كه اين، بسيار ناخوش است و باز محتاج احتياط و ملتمس ذات الهي.
سوم، هر دو بر باطل كه جاي تفكر است و كس از تصميم الهي با خبر نباشد و حكيم خيام بفرمود:
قومي متفكرند در مذهب و دين جمعي متحيرند در شك و يقين
ناگاه برآورد منادي ز گمين كاي بي‌خبران راه نه آنست و نه اين
و به آخر آنكه هر دو بر حقيم كه خداوند عالم محتاج به دعاي ما نيست و او بر همه چيز آگاه است.و اين معني از همه خوش‌تر است و به احتياط نگوست.كه در اين صورت به استنتاج همه عالم بر حقند و همه اديان و مذاهب راه صواب بروندو هندو و مسيحي و يهود و مسلمان را فرق نباشد و اين همه كثرت يا به سياست است يا به تجارت.
چون نيك به تماشاي جماعت مسلمين حاضر در حرم مي‌نشستي، كثرت عوام و بي‌سوادان محرض مي‌شد و كاروان ما نيز بر همين سبيل بود.روحاني جمع به سبب وظيفه از جمله كاروانيان حمد و سوره نماز و مرجع تقليد، جويا مي‌شد تا هم اطمينان به صحت تلاوت يابد و هم نظر مرجع در عمره مفرده را لحاظ نمايد، كه خداي ناكرده كس مُحرِم باقي نماند. در مسجد النبي به كنار قدم مي‌زديم كه نوبت به بنده رسيد و آن دو مهم را بجاي آوردم و الحمدالله كه سالم بود و به سوال، جوياي قطب الدين شد، ابراز كردم: در همه عالم هيچ اعلم يافت مي‌نشود و جسته‌ايم ما!، به حكمت بفرمود: احتياط كنيد، كه اين سخن بس نكو افتاد.
در اين سفر بسيار بر ما برسيد، ليك يكي از سايرين به مرتبت اوليتر بود. در بالاد اسلامي ايران آنطور نماز بيآموختن و مستحبات اضافه كنند، كه نخواندن بر خواندن ارجع باشد.من كه بر سبيل تحقيق بودم بسيار در نماز به مسلمين خيره شدم و از مادر مسئلة كردم و مسجل شد اين نه ازعجايب است و نه از شدايد. از باب استناد همه يافته كتابت كنم تا شايد متحيري، خلاص شود:
به اول كلام، نيت است، كه به نماز تنها نباشد و به هركار واجب.
دوم، تلاوت حمد و سوره است به حالت ايستاده.
سوم، ركوع است كه به تعظيم باشد و به برخواست، سبحان ربي العظيم و به حمده تلاوت شود.
چهارم، دو سجده است كه به برخواست هر كدام يك، سبحان ربي الأعلى و به حمده تلاوت شود.
به عمل، اين موارد يك ركعت باشد. آخر هر دو ركعت تشهد است و به آخر نماز، سلام.
وسلام و لاغير، كه اين همه تقصيل و كتابت براي همين پنج خط است، كه هر ناقص العقلي را آسان است.
در باب نيت، شعور را جز اين نيست كه اول هر كار بداني چه مي‌گني و براي چه مي‌كني.ذكر تعداد ركعت‌ها و نوبت نماز، همان چه كردن باشد و قصد نزديكي به الله علت كار است.و عجيب آنكه در جمله اعمال ، نيات را، نياز به زبان عرب تلاوت كردن نيست!.
در ايستادن، شيعه بر سني ايراد مي‌كند كه دست به سينه ايستادن بدعت عُمر است و هم او بوده كه در فتح ايران بياموخته كه، ايرانيان نزد بزرگان چطور بايستند و اين، به نماز افزوده. به مقابل سني بر شيعه ايراد كند كه اين مُهر كه شما مي‌بوسيد و به آن احترام مي‌كنيد بسان بت است و اين عمل ناشايست. و البته شيعه استدلال كند كه رسول خدا بر خاك و سنگ و حصير سجده كرده و ما نيز همان كنيم و بر مصنوع بشر سجده نكنيم و چون بردن خاك در امكان كثيفي به بار آرد، خاك را قالب زده و با خود حمل مي‌كنيم بلكه سنت رسول رعايت شود. و البته عقل را جز اين است ، كه حكمت در سجده كردن است نه بر چه سجده كردن.
و از اين دست بسيار است، و از اين مجمل خود بخوان اين حديث مفصل را.
و اين جمله مطلب بود كه ما در اقامه نماز يافتيم و توانستيم سد بشكنيم و با سايرين بخوانيم و ترس ابطال به عقل بريزيم و دكان كسب به سراط مستقيم بر هم زنيم.كه خداوند عالم رحمان و رحيم است.
و در اين وادي بسيار مردمان هم شيعه و هم سني بديدم كه فكر را بسيار سخت و خشك نموده‌اند و غير خود را باطل پندارند. جواني شيعه ابراز مي داشت كه هر روز دعا كند كه كينه سني در دلش زياد شود و كاسبي سني قبل از بيع از مذهب جويا مي‌شد كه با شيعه معامله نكند. در اين معني عرب را اشكال نباشد كه در تاريخ جز اين نبوده. اما عجب از ايراني است كه در جاهليت قصد سبقت از عرب دارد و اين تحفه اين روزگار است.توفو.توفو.
در مدينه به ديدن مساجد و كوه احد رفتيم و جاي تعجب نبود كه مسجد سلمان فارسي را بس خوار و خفيف ببينيم و مسجد علي (ع) يكي به حال ساخت بود و يكي در نزديكي مسجد النبي به حال بسته. شب با مادر به كنار قبرستان بقي رفتيم و گربه‌اي لاغر را ديديم كه با دو كبوتر بدون هيچ آزاري بازي مي‌نمود. و جماعتي در بيرون قبرستان نوحه براي امام حسين مي‌خواندند.
ايام اقامت در مدينه به سرآمدو نوبت حركت به مكه رسيد. در مدينه لباس احرام كه شامل دو قطعه حوله (لنگ و ردا) بود بر تن كرديم تا در مسجد شجره در ميانه راه محرِم شويم.

باب الثاني، إحرام
محرم شدن به عمل كاري بس آسان آمد، به نيت آغاز و لبيك بر زبان جاري شود، هفت بار طواف حول كعبه، دو ركعت نماز پشت مقام ابراهيم، هفت بار طي مسافت بين كوه صفا و مروه، چيدن بخشي از ناخن يا مو، هفت بار طواف نساء حول كعبه و نماز طواف نساء پشت مقام ابراهيم و سلام.شروع طواف از حجر الأسود و شروع سعي صفا و مروه از سمت صفا و طبعا ختم به مروه.
در مدت احرام، 24 چيز حرام شود كه مهم‌ترين آن همسر است. و چون اعمال درست انجام نشود اين حراميت به آخر دنيا باقي ماند.از سر تحقيق، بسيار حكمت در اين يافتم كه تحرير كنم.
بسيار از كاروانيان ديدم، هراسان بودندكه خداي ناكرده اين نشود و بر همه اعمال شك بكردند تا بدانجا كه، خدا از ترس اعمال فراموش بشد و بجاي نعشه وصال ، در بندهاي خود تنيده بلوليدند و دعا بكردند و گس حكمت نفرمود. دوم سوال سفر بدينجا مطرح شد:
از چه رو اين 24 حرام شوند و همسر به گرو بردارند، و مردمان را اينطور بترسانند كه به آخر عمر همه حرام ماند؟
جواب اين سوال به مسجد الحرام ياقتم كه بس شيرين آمد و وصال را به حريت ادغام نمود.و تسليم از سر عقل آمد نه از سر ترس.كه در مسجد الحرام ترس را جاي نيست و جمله موجودات در امنيتند و آزار بر هيچ مخلوق روا نباشد.
و اين 24 به روايت از كتاب ادعيه و اداب حرمين برشمارم كه سوال بالا بر آن استوار باشد:
1 شكار حيوان صحرايي
2 جماع كردن با زن، و بوسيدن و نگاه به شهوت و هر نوع لذت بردن از او
3 عقد كردن زن براي خود و غير
4 استمناء
5 استعمال عطريات و بوي خوش
6 پوشيدن پوشش‌هاي دوخته براي مردان
7 سرمه كشيدن به سياهي كه در آن زينت باشد
8 نگاه در آينه
9 پوشيدن كفشي كه تمام روي پا را مي‌گيرد
10 فسوق (اعم از دروغ، فحش، فخر يا مباهات)
11 جدال و قسم ياد كردن به نام الله
12 كشتن جانوراني كه بر بدن ساكن مي‌شوند
13 انگشتر به دست كردن به جهت زينت
14 پوشيدن زيور براي زن
15 روغن ماليدن به بدن
16 ازاله مو از بدن خود يا غير خود
17 پوشانيدن مرد سر خود را با هرچه آنرا بپوشاند
18 پوشانيدن صورت براي زنان
19 زير سايه قرارگرفتن براي مردان، در حال راه رقتن و طي طريق
20 بيرون آوردن خون از بدن
21 ناخن گرفتن
22 كندن دندان
23 كندن درخت يا گياه از حرم
24 حمل سلاح
و ما اين 24 در ميقات مسجد شجره قبول كرديم و نيت برآورديم و ذكر جاري كرديم:

لبيك اللهم لبيك، لبيك لا شريك لك لبيك، ان الحمد و النعمة لك و الملك، لا شريك لك لبيك.

در اين مقام جمله متاثر شديم و بسيار اشك بباريد و احوال لطيف شد.دوباره بر كاروان شديم و روي سوي مكه نهاديم.

باب الثالث، مكة، أم القراء
به مكة شب هنگام وارد شديم و اسباب به كاروان‌سرا برديم.صبح عزم عمره كرديم و جمله كاروان آماده شدند و من كمي جلوتر به تهيه ارابه براي مادر رفتم تا رنج طي راه بر وي نيايد.به خوبي همه اعمال كه بر شمردم به انجام آمد و همه از احرام خارج شديم و همه شكاكان نفس راحت بگشيدند و فرصت برآمد تا فكر كنم و مسجد و كعبه و اطراف را درست ببينم.
بناي مسجد الحرام بر خلاف مسجد النبي بسيار ساده، بدون زرق و برق و طلا، با سنگ‌هاي قهوه‌اي و سفيدست. درون آن دور تا دور به كلمه الله مزين و در هر سو دري براي ورود دارد و باب‌ ‌السلام را در اصلي شمارند. جمله عالم آشنا باشند و در آن احساس آنطور مي‌شود، كه در خانه خود همي باشي. كعبه در ميان مسجد، مكعبي به پارچه سياه مزين و كرور كرور مسلمين بدون وقفه به 24 ساعت گرد آن بگردند و اين هزار سال نايستاده باشد حتي به وقت تعميرات.در اطراف مسجد صخره‌هاي بلند واقع كه بر سر آنها كاروان‌سراها ساخته‌اند و همه مكه بر ناهمواري باشد. بازار ابوسفيان در كنار مسجد است و لوازم برقي و اسباب بازي در آن فراوان و ارزان يافت مي‌شود و بسيار زائرين خريد بكنند و به عكس مدينه اينجا كمتر فارسي بفهمند و البته بيع به ايما و اشاره در هيچ كجا مشكل نباشد و همه مصنوعات از خاور دور بيايند، كه در قيمت با آنها رقابت نتوان كرد.
جواب دوم سوال را بدينجا يافتم و علت احرام و ترسانيدن مردمان، بر ما جمله معلوم شد كه همه يافته برشمارم. مسجدالحرام تنها مسجد به كل عالم باشد كه در آن زن و مرد با يكديگر وارد شوند و مراسم به جاي آرند. و از همه عالم به هر رنگ و هر زبان و هر فرقه افراد بيايند و نظم اعمال، به زور و شهنه ميسر نشود. نيك بر مردمان نظر افكندم، ديدم كه مثال قطره بر درياي گردان وارد و آرام از آن چرخش خارج شوندو اين حال تنها بدان سان حاصل شود كه يا به عقل قاعده پذيري و يا به ترس اعمال انجام دهي.
و علت آن 24 محرمات معلوم شد. چند مورد از آن برشمارم تا حكمت آن آشكار شود:
• هر آندم كه از اين خيل عظيم آدميان تنها قطره‌اي خون فرو افتد، دريايي از خون بوجود آيد.
• هفت بار طواف و خروج باعث مي‌شود تا ساير مردمان فرصت دخول يابند كه در غير ابن صورت مسجد به انفجار آيد.
• آمدن با البسه متفاوت و زينت آلات و فروختن فخر بر سايرين از آداب مكان نيايش نباشد و فرصت دزدي را فراهم آورد.
• برداشتن سايه‌بان و چتر موجب اختلال در گردش فشرده خلق حول كعبه شود
• حمل صلاح خطر درگيري را افزايش دهد.
• فسوق، جدال و قسم‌ ياد كردن به نام الله كه در همه جا كاري زشت به حساب آيد.
• استفاده از عطريات كه بعضا مرقوب نباشند و تركيب آن با عرق بدن كه بسيار ناخوشايند است.
• و در ميان زائرين بسيار افراد نادان يافت شوند كه در ضمن انجام مراسم اعمال ناشايست انجام دهند و تنها ترس از مُحرم ماندن است كه اين افراد را بر جاي خود نشانده تا عملي خلاف اخلاق مرتكب نشوند.
اين موارد باز نمودم تا اندكي از حكمت اعمال برشمارم و به استنتاج يافتم كه جز دين، ابزاري براي مهار آدم نادان نيست و هم اوست كه مي‌بايست مشتري دكان، دكان‌داران باشد و از براي اين متاع سكه ارزاني دارد و افسار به دست كسان داده تا به هر سو او را بكشند و از ترس تكفير عقل را بدون استفاده و دست ناخورده، در خاك گورمي‌نهد. اين بدان آوردم كه حكايت كردند، فردي بعد از رجعت از حج، يافته بود كه اعمال را درست انجام نداده، و و مبلغ بسياري از كيسه‌اش داده بود تا برايش اعمال را به نيابت انجام دهند و از احرام به سلامت خارج شود.
ماه شعبان به آخر آمد و ماه رمضان رويت شد و ما به تغيير ماه مجددا محرم شديم و دوباره عزم عمره كرديم. و عجيب آنكه هر وقت لبيك جاري شود احوال برهم ريزد و اشك جاري شود و كس از اين حال با خبر نباشد مگر جمله اعمال انجام دهد. بار دوم نيز اعمال به راحتي به انجام آمد و لذتي مضاعف آشكار شد.
به همراه مادر طواف مستحبي به جاي ‌مي آورديم كه راه باز شد و ما را فرصت نزديكي و لمس كعبه فراهم آمد و بر من اطمينان است كه از حضور مادر ، راه اينطور در ماه رمضان باز گرديد تا بتوانيم نزديك شويم و به همان دور در حِجر اسمائيل لحظه‌اي خلوت آمد كه فراش ما را به داخل فرا خواند و فرصت برآمد تا دو ركعت نماز در آن مكان اقامه كنيم و سيلاب اشك جانمان بشست. و بسيار شكر كرديم كه اين همسفر با ماست . بسيار افراد حاجتي طلب كردند، ليك ما را حاجتي به خاطر نيامد تا طلب كنيم.
در مسجد الحرام نشسته بودم كه به نيت كشف اعجاز تفعلي بر مصحف زدم. سوره واقعه آيه 75 آمد. ترجمه آيه را خواندم و فورا متوجه شدم كه مترجم از علم نجوم بي‌اطلاع بوده كه در غير اين صورت آنطور ترجمه نمي‌كرد. همه يافته در اين باب كتابت كنم و اگر اشتباهي مرتكب شوم به امر خيرخواهان به اصلاح آن برخواهم آمد.
آيه 75 و 76عبارتند است از:
فَلا اُقسِمُ بمواقِعِ النجوم(75) وَ ِانهُ لَقَسَمٌ لَو تعَلمُونَ عَظيمٌ (76)
ترجمه اين آيات از چند مرجع اين است:
قسم به موقع نزول ستارگان (يا آيات كريمه قرآن)(75) و اين قسم اگر بدانيد سوگند بسيار بزرگي است.(76)
جالب آنكه در آيه 75 كلمه‌اي دال بر نزول نيامده . و آن كه اندكي علم نجوم بدانددر مي‌يابد كه اين اشاره به ساعت نجومي كه براي سنجش زمان وقايع نجومي است، دارد و خداوند قسم به ساعت نجومي خورده كه قسمي بس بزرگ است. و از اين نيت بسيار بر ما معلوم شد.
با عده‌اي از كاروانيان قصد ديدن شهر جده كرديم و بدين قصد اسباب نقليه‌اي فراهم آورديم و بدان سو راهي شديم. در آن جا نقشه‌اي از شهر از ايرانيان مقيم فراهم كرديم و بر ما معلوم شد كه همه مملكت عرب را ايرانيان بر نقشه جغرافيا آورده‌اند. ما قصد قواصي در بحر احمر را داشتيم كه از بدي روزگار با زنانِ بازارمكانْ همسفر شده بوديم و اين فرصت به دست نيامد. به هر حال روزي را در جده سر كرديم و دوباره به مكه باز آمديم. كاروان سالار كه از خروج ما ناراحت شده بود، روزه ما را باطل همي دانست. و ما بر آن آمديم تا جوابي در خور بر وي آماده كنيم. از اين رو به استدلال آمديم كه ابطال روزه به سفرهاي قديم باشد كه برمردمان حفظ روزه با رنج سفر كه از پاي پياده رفتن و سواري حيوانات عارض شود ممكن نبوده. و امروز كه به انواع نقليه، به ساعتي از بلادي به بلاد ديگر توان رفت روزه باطل نگردد.كاروان سالار كه از اين زبان‌درازي سخت آزرده شده بود، بفرمود كه سواري حيوانات را با نظر آقايان مخلوط نكنيد. و في الحال ما را حكايتي طنز به خاطر آمد كه حال وي بيش از پيش بر هم ريخت. و آن حكايت بدين قرار است كه ، فردي را به جهنم همي بردند كه متوجه شد عده‌اي در حال خروجند. مسئلت كرد كه كجا مي‌رويد و جواب دادند ما به اول انقلاب، ماهي خاويار تناول كرده‌‌ايم و اكنون كه آقايان حلال كرده‌اند، گناهمان شسته شده و به بهشت عازميم.دوباره فرد قصد دخول كرد كه عده‌اي خارج شدندو باز مسئلت نمود و جواب باز آمد كه ما اول انقلاب، شطرنج بازي كرده‌ايم و اكنون كه آقايان حلال كرده‌اند گناهمان شسته شده و به بهشت عازميم.در اين مقام فرد به جهنم داخل شد و عده‌اي را ديد كه بار بسته در پشت در به انتظارنشسته‌اند و به تعجب باز مسئلت نمود و آن عده به زبان آمدند كه ما اول انقلاب شرب خمر نموده‌ايم و به انتظار حلال شدن آن هستيم تا خارج شويم!!!. و اين لطيفه حكايت آن باشد كه به ذوق و سليقه آقايان، نماز و روزه مردمان مورد قبول و رد الهي واقع نشود. كه از دل افراد جز خداوند عالم كس خبر ندارد.الله و اعلم.
شب در مسجد الحرام مشغول طواف بودم كه كارواني از ايران را در كنار ديدم كه روحاني آنان در جلو دعا همي كرد و جمله مردمان بدنبال وي تكرار مي‌نمودند:
اسلام و عليك يا علي ابن موسي الرضا.
سخت متعجب شدم كه در خانه خدا و در كنار كعبه آن جماعت دست به دامان امام رضا شده بودندتا بلكه از آن طريق به خدا برسند. كه در اين خانه صلوات بر محمد (ص) نيز نباشد و تنها الله و اكبر بر زبان‌ها جاريست. و از اين جماعت صفيح تر به عمرم كس نديده‌ام كه در كنار چشمه آب تشنه لب بدنبال سقا همي ‌گردند.
حكايت كنند اگر در حج چيزي گم كنيد، دوباره به اين سفر باز آييد و ما تا آخرين روز هيچ گم نكرديم. به آخرين شب قصدكردم كه تا وقت سحر طواف كنم و نماز صبح را در كنار كعبه به جاي آرم. در حين طواف بودم كه حس كردم كيسه اندوخته‌ام را ربودند. بسيار ناراحت شدم و اندكي تامل كردم. آن گاه خود را راحت تر ديدم و با آرامش، باقي طواف را تا به سحر بجاي آوردم كه كسي را كه مالي نيست، خيالش بسي آرام است. و وقت نماز شكر كردم و مالِ باخته را حلال نمودم.

به هر حال اين سفر نيز به آخر آمد و اسباب آن بر بستيم و دوباره از مكه به جده بازآمديم تا بر طياره شويم و روي سوي منزل نماييم.قبل از سفر، از اينكه عده‌اي مشتاق تكرار اين سفر باشند، سخت در تعجب بودم ولي خود نيز، اين آرزو نمودم.و اگر تنها فرصت يك سفر در عمر باشد، اين همان سفر است.

از اين باغ و از اين دريا، در صورت و در معني هر دم ثمري آيد، هر قفل ببگشايد
چون آينه صيقل شد، خود را به درون يابي از نور كه بازآيد، از شوق گه رقص آيد
چون عقل فرا خيزد، هر ترس فرو افتد تكفير بلند آيد، تدبير بكار آيد
بر بام چو بر آمد، عاشق كه سماء خواهد بر خاك نظر نآيد، بر عرش سفر بايد
هر كو كه نظر دارد، از اين كه، به ما نايد هم خاك بر او شايد، هم لعن بر او بايد

و سلام عليكم ورحمت الله و بركاته
رضا ابن جمال الدين
سنه 35 ميلادي



۱۳۸۷ بهمن ۲۵, جمعه

كتيبه من

كتيبه من

منم رضا،
تير آرش
درفش كاوه
همت منصور
سياهي ابومسلم
سرخي بابك
وحشت حسن
… منم حماسه گمنامان تاريخ.

منم رضا،
فرزند ايران
فرزند آن شباني كه در كوه ها رمه هايش را به چرا مي برد.
فرزند آن برزگري كه در دشت ها دانه ها را بر زمين مي افشاند.
فرزند آن صنعتگري كه پتك بر سندان مي كوبد و بر آتش مي دمد.
فرزند آن فرزانه‌اي كه قلمش از شمشير برنده تر است و كلامش از تير پر نفوذ تر.

منم رضا،
به خود مي‌بالم كه ايرانيم.
به خود مي‌بالم كه ايران سراي من است.
به خود مي‌بالم كه در سرزميني كه كورش و داريوش بر آن فرمانروا بوده‌اند زندگي مي‌كنم.
به خود مي‌بالم كه منشور آزادي ملل در اين خاك بر سنگ نوشته شده.
به خود مي‌بالم كه زبان مادريم فارسي است و شاه‌نامه هم.
به خود مي‌بالم ايراني در همه ايام ايراني بوده است.

منم رضا،
آرزويم، ايستاده مردن است.
آرزويم، خرج عمرم براي اين مرز و بوم است يا نثار جانم در راه آن.
آ‏رزويم، ضحاك كشتن است، نه ضحاك بودن.
آرزويم، نهادنً، خشتي است، كو نيابد گزند.
آرزويم قضاوت تاريخ است.

منم رضا،
مي‌دانم، مرا امروز لعن خواهند گفت.
مي‌دانم، زندگي آسان نخواهد بود.
مي‌دانم، مردن به سختي ممكن خواهد شد.
مي‌دانم، گوري نخواهم داشت.
مي‌دانم، هر تكه‌ام را بر گوشه‌اي آويزان خواهيد ديد.
اما چه باك ...

منم رضا.
اگر به مقام كوروش رسيدم كه اين را بر كوه دماوند خواهم كند و اگر نشد، آنرا بر سنگ قبرم بكنيد.

۱۳۸۶ دی ۱۷, دوشنبه

خاطرات - Memorabilia

از دوران كودكي چيز زيادي به خاطر ندارم، بجز اينكه وقتي كتاب "شاهزاده كوچولو" را مي‏خواندم برايم خيلي جالب بود كه، "چرا هيچ آدم بزرگي نمي‏توانست نقاشي آن ماري را كه يك فيل را غورت داده بود از يك كلاه تشخيص دهد ؟" هنوز هم جالب است. كتاب‏‏هاي "چگونه من به دنيا آمدم ؟"، "پسرك چشم آبي"، "ماهي سياه كوچولو"، "پول و اقتصاد"،"كوراوغلو و كچل حمزه"، مجموعه سه‏تايي "كوه‏هاي سپيد، شهر طلا و سرب، و بركه آتش" و خيلي ديگر از كتاب‏هاي كودكان كه هنوز هم گاهي آنها را مي‏خوانم، مورد علاقه من بوده و هستند. وقتي بزرگتر شدم كتاب "ادب مرد به ز دولت اوست"، "ماشاالله خان در دربار هارون الرشيد" و "چنين كنند بزرگان" كتابهاي داستان مورد علاقه من شدند. در واقع من در زندگي فقط همين سه كتاب داستان را مي‏خوانم، البته بجز قصه‏هاي كودكان. به نظر من قصه كودك نوشتن بسيار كار سختي است و قصه واقعي كودك قصه‏أي است كه آدم بزرگ را بيشتر تحت تاثير قرار‏مي‏دهد و كودك هر چه بزرگتر مي‏شود عمق آنرا بيشتر درك مي‏نمايد. ساير مطالعات من به طريق مسخره‏أي يا كتابهاي مرجع علمي مي‏باشد و در مواقع بيكاري فرهنگ نامه، دايرالمعارف و گاهي فرهنگ لغت. راستي تا يادم نرفته، من اگر حداقل ماهي يك بار هر سه قسمت فيلم جنگ ستارگان را نبينم حالم بد مي شود.
القصه، در يكي از روزهاي مرداد سال دوازدهم تولدم، من به اتفاق پسر عمه‏ام، رضا، به كوهاي دركه رفتيم، پس از بازگشت دايي خسرو در حياط خانه عمه سعي مي‏كرد يك‏ طوري به من بگويد كه پدرت به مسافرت طولاني رفته و …، خوب، من فوري فهميدم كه پدرم مرده و اين را به دايي گفتم. احتمالا در آن موقع نارحت هم بودم. از پدرم چيز زيادي به ياد ندارم، بجز اينكه يكبار در يك ميهماني وقتي من كوچك بودم، شايد شش يا هفت سال، پدرم از سربازي رفتنش تعريف مي‏كرد و من با حماقت كودكانه به او گفتم "تو كه سربازي نرفتي چرا دروغ مي‏گويي؟" و او با آرامش هميشگي از اين موضوع گذشت. هنوز هم گاهي ناراحت مي‏شوم. اصولا زندگي پدرم خيلي معلوم نيست، چراهاي بسياري در زندگي او وجود دارد. مثلا چرا فاميلش را عوض كرد و چرا بين اين همه نام "شهران" را انتخاب نمود مگر "خطيبي" چه اشكالي داشت ؟ چرا از سياست كناره گرفت ؟ چه درگيري‏هايي با رژيم وقت داشت ؟ و … . خلاصه ما نفهميديم.
من در بچگي بچه شري بودم، هنوز هم هستم. بسياري از اسباب بازي‏هاي پسر عمه‏ام را كه از من 6 سال بزرگتر هست را مي‏شكستم، از ديوار راست بالا مي‏رفتم و هيچ يك از اعضاي فاميل حاضر نبود مرا به پارك ببرد، چون يك لحظه غفلت مساوي بود با شكسته شدن چانه من.
پدرم، در زمان زنده بودنش تاثير زيادي در بسياري از احوالات و تربيت من و خواهرم نداشت، و همه بار به دوش مادرم بود و هست. اما پس از مرگ تاثيرش زياد بود، چون من در بدترين اوضاع جنگ معاف شدم. البته از معدود مواردي كه من گريه مي‏كنم ديدن صحنه‏هاي جبهه است. من اصولا دوست دارم خودم را در شرايط سخت محك بزنم، و نمي‏دانم اگر آنجا بودم واقعا آنقدر شجاعت داشتم تا مثل يك بسيجي بميرم يا نه ؟. حيف شد. تجربه بي‏نظيري را از دست دادم. بعدا در اين باره بيشتر توضيح مي‏دهم.
مادرم، مي خواست مرا در يك مدرسه دو زبانه ثبت نام نمايد، ولي نشد. براي همين رفت و يك مدرسه دو زبانه درست كرد. عجب اوضاعي بوده، هركسي هر كاري دلش مي خواسته مي كرده ! خلاصه ما شروع كرديم به درس خواندن در يك مدرسه دوزبانه فارسي-آلماني. البته بعد از سه سال مدرسه ما تبديل به مدرسه فارسي-انگليسي شد. براي بچه هم كه فرقي نمي كند چه بخواند، هرچه بگذاري جلويش مي خواند. من هم بعد از بيست و هفت سال مداوما درس خواندن عادت كرده ام، و هنوز هم هر چيزي را جلويم مي گذارند مي خوانم. حالا حالا هم قصد ترك اين عادت را ندارم چون حتما دچار مرض مي شوم.
خانه ما تقريبا بصورت سرباز خانه اداره مي شد، و شعار "سحر خيز باش تا كامروا باشي" هر روز صبح را مزين مي كرد. الته كنترل دوتا بچه مثل من و خواهرم، حتما همين شرايط را مي خواهد. مادرم از ترس اينكه ما به مواد مخدر و سياست بازي كشيده نشويم، هميشه همه چيز را در خانه براي ما فراهم مي كرد و ما تا مي توانستيم در خانه آتش مي سوزانديم. بطوريكه همه دوستان علاقه مند بودند به خانه ما بيايند. چون هيچ محدوديتي نداشتيم كه چكار مي كنيم. خوب، اين هم راه حلي است، بجاي اينكه بعدا هزار جور مشكل از بچه ناسالم بكشي، او را تحت نظارت در خانه آزاد مي گذاري، اگر چند تا چيز را هم شكست فداي سرش !. البته مادر از كليه ابزارهاي تنبيه مكتوب و غير مكتوب براي اصلاح اين حقير استفاده مي كرد، ولي من اصلاح نشدم !. البته از همه آن تنبيه ها راضي هستم و اگر خودم هم داراي فرزند بشوم همين راه كار را انتخاب خواهم كرد، حالا اگر آدم نشد مشكل خودش است. مادر من به روابط خانوادگي بسيار اهميت مي دهد و ما هم مجبور بوديم اين اهميت را درك كنيم و در كليه مراسم خانوادگي از ختم و عزا داري و مرده شور خانه و عروسي و نشست هاي خانوادگي شركت كنيم. براي همين هم كنار بزرگترها بودن ما را اذيت نمي كند. البته بزرگترها هم ما را تحويل مي گرفتند و هرگز مثل بچه با ما رفتار نمي شد. يادم مي آيد دايي حسين ساعت ها كنار من مي نشست و در مورد بدنه هواپيمايي كه من طراحي كرده بودم بحث مي كرد. خوشبختانه ما در خانواده آدم هاي درست حسابي (از لحاظ علمي) زياد داريم. خانواده مادري من خان زاده هستند و خوب هميشه از رفاه نسبي برخوردار بوده اند ولي حالا چطوري تويشان عقايد كمونيستي ظاهر شده خودش از عجايب روزگار است. اما خانواده پدري، پدر بزرگ ما از قرار خطيب بوده براي همين هم فاميل ما خطيبي شده، خلاصه خوب حرف ميزده (اين موضوع ارثي است !) و آدمي كه فقط خوب حرف بزند كلاهش پس معركه است اگر زود هم بميرد كه ديگر هيچ. چون كلاه ديگران را هم مي گذارد پس معركه. و به اين ترتيب مي شود كه عمو حسين در سنين كودكي سرپرست خانواده مي شود و مادر بزرگ ما با زحمت بسيار اين چهار پنج بچه را به سر و سامان مي رساند. بنظرم اين ها براي اينكه آدم بشوند كار بسيار سختي را انجام داده اند و واقعا روي پاي خودشان ايستاده اند. و البته نكاتي هم دارند كه طبيعي است. اگرچه خانواده پدريم همديگر را خيلي دوست دارند ولي به علت مشكلات، هرگز دور هم سر يك ميز درست حسابي ننشسته اند، براي همين هم وابستگي آنها به هم ديگر را به راحتي نمي توان تشخيص داد. خلاصه دوست داشتنشان به آدميزاد نيست، من هم چون بصورت ژنتيكي اين مسئله را درك كرده ام آنها را خيلي دوست دارم. عمه عزرا آدم خيلي با خدايي است ولي من بيشتر از او اصول روزمره زندگي را ياد گرفتم و در مقابل خاله لقا كه نماز را درست حسابي نمي خواند مرا به فكر وا مي داشت . جالب است نه !. و از همه جالبتر اينكه از عمو حسين كه شهره خاص و عام است هيچ چيز ياد نگرفتم. به هرحال همه اينها، حتي عمو حسين، باعث شدند در ذهن من سوالاتي به وجود بيايد كه سر منشا تفكرات من بشود. شوهر خاله و شوهر عمه من نيز هردو براي من بسيار با ارزشند و در بسيار از مقاطع كنار مادرم بوده اند و من از آنها هم چيزهاي بسياري ياد گرفته ام. تاثيرات يادگيري از مادرم را نمي توانم بنويسم، چون همه اين آموخته ها روي پس زمينه آموخته هاي مادرم است. در واقع اين ها رنگ هايي هست كه روي بومي كه مادرم ساخته نگاشته شده. هيچكس بوم را نمي بيند.
يك نكته ديگر، در خانه ما چيزي به اسم "مال من" وجود ندارد. يعني اگر دير بجنبي هر كسي هر چيزي را بخواهد بر مي دارد و ميرود، حتي اگر سر غذا خودت را لوس كني بايد بشقاب خالي را ليس بزني. همچنين توالت و حمام به عنوان يك مكان خصوصي تلقي نمي شود، و ممكن است هر لحظه كسي براي صحبت يا انجام امور خودش وارد شود، در نتيجه من با لباس زير حمام مي‌روم. انسان اگر كمي فكر كند حتما يك راه حل مناسب پيدا مي كند.
مادرم وقتي كه خواهرم دانشگاه قبول شد براي او يك اتومبيل فيات جگري مدل صفر ميلاد من، خريد. اسمش را دل دل مو شرابي گذاشته بوديم. اين ماشين بيشتر يك باشگاه بدنسازي بود تا اتومبيل، چون ما هميشه داشتيم هلش مي داديم. و تمام كساني كه مرا مي شناسند يا حداقل يكبار ديده اند، هم يكبار فيات را هل داده اند. يكي از چيزهايي كه جزو همان تربيت هاي سرباز خانه أي ما بود اين است كه هر يك از فاميل -چه دور و چه نزديك- كه از خارج به ايران مي آمدند ما بايد به فرودگاه براي پيشباز مي رفتيم، اگرچه او را هرگز نديده باشيم. ما هم يواش يواش عادت كرده ايم كه ساعت سه صبح از رخت خواب گرم بياييم بيرون و با اتومبيل فيات برويم فرودگاه تا به كسي كه تا بحال نديده ايم خوش آمد بگوييم. يكبار منوچهرجان كه مي شود برادر زن پسر خاله من كه آدم بسيار شيك و موجهي با چهره گندم گون، چهارشانه، قد متوسط و لهجه شيرين اصفهاني است از فرانسه براي اولين بار بعد از بيست سال به ايران مي آمد. و ما (من و خواهرم) هم طبق معمول داوطلبانه از خواب بلند شديم و بسوي فرودگاه حركت كرديم. در طول مسير فيات جوش آورد ولي من چون مي خواستم به موقع براي خير مقدم برسم به آن توجه نكردم و گفتم موقع برگشتن آن را درست مي كنم. درضمن بنزين هم داشت تمام مي شد. وقتي رسيديم به فرودگاه من براي اينكه ماشين را بتوانم روشن بكنم، چرخ آنرا بالاي جدول كنار پاركينگ گذاشتم كه با پتانسيل اوليه افتادن از روي جدول روشن بشود. چون فرودگاه طبيعتا سرازير نيست. به هر حال ما به سالن فرودگاه وارد شديم و طبق معمول تازه وارد كه اصلا ما را به زندگيش نديده بود ما را تحويل نگرفت، كه امري عادي بود. بعد از تحويل گرفتن چمدان ها همگي از سالن خارج شديم و البته بجز ما عده زيادي كه منوچهرجان را مي شناختند براي پيشباز آمده بودند و همه ماشينهاي آخرين سيستم هم داشتند. نمي دانم چطور شد كه خاله لقا در بين آن همه آدم پيشنهاد كرد "منوچهر جان شما با رضا و روشن بيايد كه با جوان هاي اين مملكت آشنا شويد" ! و من هم هرچه علامت دادم كه اين كار انجام نشود نشد. خلاصه منوچهرجان بسوي فيات حركت كرد، البته عمو حسن كه برادر شوهر خاله من مي باشد نيز با ما آمد. در سمت شاگرد فيات بوسيله كليد باز نمي شد و پنجره سمت شاگرد نيز با دست بالا و پايين مي رفت و من براي اينكه احترام بگزارم و در منوچهر جان را اول باز كنم با دست پنجره را به پايين هل دادم و دستم را داخل اتومبيل كردم و در را باز كردم. طفلي سوار اتومبيل شد و من در را با صداي ناهنجاري بستم. سپس در خودم را باز كردم و نشستم. روشن پشت سر من نشست بطوريكه چشمهايش را از آينه مي ديدم و عمو حسن پشت سر منوچهرجان نشست. منوچهرجان مي خواست كمربند ايمني را مانند آدم هاي متمدن ببندد كه من به او خاطر نشان كردم كه اين اتومبيل قبل از كشف كمربند ايمني ساخته شده. خوشبختانه فيات آبروي مرا خريد و با اولين استارت روشن شد و عمو حسن قبل از اينكه من فيات را از بالاي جدول به پايين بياندازم خوابيد. من چون مي دانستم كه فيات هر لحظه ممكن است كه جوش بياورد سعي كردم با افزايش سرعت بوسيله هوا رادياتور را خنك كنم. در نتيجه منوچهرجان از بازگشت به وطن پس از اين همه سال اصلا خوشحال نبود چرا كه جانش را در خطر مي ديدبخصوص اينكه من ميدان شهياد را با سرعت 120 كيلومتر در ساعت دور زدم. به هر حال بايد بنزين هم مي زدم در نتيجه وارد اولين پمپ بنزين سر راه شدم. تا اينجاي كار منوچهرجان متوجه عمق فاجعه نشده بود ولي وقتي من از ماشين پياده شدم و پايم را روي ترمز و گاز توام نگهداشتم و به روشن گفتم "بپر !" تازه متوجه شد كه چه غلطي كرده. فيات ترمز دستي نداشت و اگر خاموش هم مي شد معلوم نبود دوباره روشن شود پس بايد در ضمن بنزين زدن يك نفر هم ترمز را نگه مي داشت كه ماشين عقب نرود و هم گاز را كه خاموش نشود بنابراين روشن از روي صندلي راننده دولا شد و با دست پدال گاز و ترمز را نگه داشت تا من بنزين بزنم. و البته ماشين داشت جوش مي آورد. به هر حال حركت كرديم. قسمتي از بزرگ راه را طي نكرده بوديم كه تمام داخل اتومبيل را بخار آب موتور كه جوش آورده بود گرفته بود و من براي اينكه بتوانم جلويم را ببينم كله ام را بيرون پنجره گذاشته بودم. كم كم داشت موتور اتومبيل منفجر مي شد كه من تصميم گرفتم بزنم بقل و از دربان يكي از برج هاي سر راه آب بگيرم. دوباره من از ماشين پياده شدم و گفتم "روشن بپر". منوچهر جان هم كه موهاي مرتبش به هم ريخته بود به ظاهر براي كمك ولي باطنن براي نجات جانش از ماشين پياده شد. و من در رادياتور را باز كردم. آب زنگ زده داخل آن به روي كت صورتي و پيراهن ليمويي منوچهرجان ريخت كه خوب اصلا جالب نبود. و من از بس كه كثافت كاري شده بود عجله كردم و صبر نكردم تا موتور كاملا خنك شود و آب در رادياتور جريان پيدا كند، در آن را بستم و دوباره حركت كرديم و هنوز مسافت زيادي را طي نكرده بوديم كه دوباره فيات جوش آورد. دوباره وارد يك پمپ بنزين شدم كه داخلش آب بريزم. ولي لينبار كه به روشن گفتم "بپر" كمي دير پريد و ماشين خاموش كرد. ديگر خيالم راحت شد و سر فرصت دادياتور را پر از آب كردم. ولي كي مي تواند موتور داغ را كه تويش آب سرد ريخته أي و استارت درست حسابي هم ندارد روشن كند. البته من. كساني كه فيات دارند مي دانند كه دنده عقب روشن كردن فيات چه شكي را به بدنه وارد مي كند. ولي چاره أي نبود چون سر ماشين به سمت سربالايي بود و بايد دنده عقب روشنش مي كردم. هر بار كه كلاچ را ول مي كردم جاي سر و پاي منوچهرجان روي صندلي جلو عوض مي شد و بالاخره بعد از پنج بار گرفتن و ول كردن كلاچ فيات روشن شد. راستي عمو حسن هم هنوز خواب است. به هر صورت خودمان را به خانه پدر منوچهرجان رسانديم. وقتي منوچهرجان مي خواست از ماشين پياده شود از حولش توي جوي افتاد و خوب همه نگران شده بودند. بعدها منوچهرجان خودش مي گفت "من از فرانسه تا تهران را سه ساعته آمدم و از فرودگاه تا خانه ام چهار ساعت طول كشيد". و عمو حسن را صدا كرديم كه "رسيديم !". اين فيات سرمنشاء نظريه مدينه نازله شد كه مفصلا برايش توضيح خواهم داد.
من ورزش را بسيار دوست دارم براي همين به ندرت ورزش مي كنم. البته شانس آوردم چون آن ورزشهايي كه من دوست دارم را بهتر است كه آدم كم بكند و گرنه جيب و جانش باهم دچار خطر مي شود. چكار مي شود كرد آدميست و هزار جور آرزو. به هرحال ورزشهايي كه در محيط باز انجام مي شود مثل اسكي روي برف يا آب، صخره نوردي، اسب سواري در كوه و كمر، اتومبيل راني رالي، غواصي و خلاصه هرچه از اين قبيل باشد، مورد علاقه من است و تقريبا در همه هم يك انگشتي كرده ام.
اما تفريح براي من بايد به صورت يك بازي فكري بايد باشد و گرنه بسرعت از آن خسته خواهم شد. براي همين مسافرت رفتن بدون هدف، دور هم نشستن و چرند و پرند گفتن را بيش از يكي دو ساعت نمي توانم تحمل كنم. در مسافرت اگر هدف مشخصي داشته باشيم برايم جذاب است كه به آن هدف برسم و سپس دوباره بازگردم و از الكي رفتن در جنگل ها و بزور احساس شادي كردن از ديدن طبيعت اصلا لذت نمي برم مگر اينكه هدفم ديدن جنگل باشد. اگر هدف ديگري در يك مسافرت بوجود بيايد از آن حتما استقبال مي كنم ولي اگر هدفي نباشد ترجيح مي دهم تمام مسافرت را در راه باشم و فقط اطراف را با سرعت حركت اتومبيل بببينم و از تصاويري كه ثبت مي كنم لذت ببرم و به تفكراتم به پردازم. اصولا ديدن سراسر جنگل هاي جاده شمال براي من از ديدن تك تك برگ هاي آن جذاب تر است. اما مفرح ترين تفريح براي من همانطور كه گفتم بازي فكري است. اين بازي اصول ساده أي دارد و آن اينستكه خودت را در معرض خطر قرار مي دهي و فقط با فكر از مخمصه خارج مي شوي. ساده است نه !. اين خطر مي تواند يك خطر جاني، يك لطمه اجتماعي يا شخصيتي و يا حتي از داست دادن يك ارتباط ساده باشد. و البته چون براي تفريح صورت مي گيرد حتما قياس ارزشي نمي توان آنرا كرد ولي وقتي در اين بازي حرفه أي شوي وقايع روزمره هم برايت يك بازي خواهد بود. يكي از مورد علاقه ترين انواع اين بازي هاي فكري براي من كه هيجان قابل ملاحظه أي هم دارد ، گرفتن توسط نيروهاي انتظامي بوده و هست. زيرپا گذاشتن قانون يك دستاويز خوب براي يك بازي فكري است. البته انتخاب قانوني كه زير پا گذاشته مي شود بسيار با اهميت است. قوانيني كه با فطرت آدميزاد ناسازگاري دارند (مثل دختربازي براي جوان ها) و يا قوانيني كه مجازات آنها جزاي نقدي است بسيار مناسبند (مثل چراغ قرمز، ورود ممنوع و …). يادم مي آيد يك بار با يكي از دوست هاي دخترم، شب، حدود ساعت يازده دم در خانه شان داشتيم توي ماشين بحث مي كرديم. در هين بحث من متوجه شدم كه يك موتور پليس رد شد. شك نداشتم كه برمي گردد و ول كن معامله نخواهد بود، و همينطور هم شد. خوب بازي بازي است ديگر، وقتي كسي خودش با پاي خودش وارد مي شود بايد از او استقبال كرد. بنابراين وقتي از من پرسيد شب ديروقت توي ماشين چكار مي كنيد با يك جواب ساده بازي را باخت. متاسفانه اين دوستان بازيكنان قابلي نيستند و قالبا بعد از يكي دو حركت مات مي شوند. دوست داريد بدانيد آن جواب ساده چه بود ؟. "ما داريم دعوا مي كنيم.". طفلي يادش رفت كه يك پسر دختر اصلا طبق قانون نبايد با هم حرف بزنند، چه برسد به اينكه در شب تاريك توي يك ماشين به طريق مشكوكي نشسته باشند و خوب اين بازيكن ناشي بجاي گرفتن ما و بردن به كلانتري يا كميته و تشكيل پرونده و ارسال به دادسرا و تلف كردن وقت ده ها نفر و هزاران ريال هزينه، شروع كرد به دل جويي از ما و توضيح دادن اينكه در جواني نبايد دعوا كرد و … . بعضي ها مي گويند به آدم خوبي برخورد كرده أي ولي اگر بيست سال هفته أي حداقل يك بار آدم از اين بازي ها بكند، نمي شود گفت كه شانس آورده. يك مثال از نوع دوم. يك بار از يك چراغ قرمز رد شدم و بعد هم پيچيدم توي ورود ممنوع كه آقاي پاسبان جلوي ماشين را گرفت و من هم طبق معمول نه كارت ماشين همراهم بود و نه گواهينامه. خوب حداقل ده هزارتومان جريمه و خواباندن ماشين در پاركينگ جريمه چنين كاري است. طفلك آقاي پاسبان سوار ماشين من شد. معني اينكار اينست كه مسئله با دادن كمي پول به خود سركار حل مي شود – اشكال به پليسها نگيريد، وقتي حقوق مجري قانون براي گذران زندگيش كافي نباشد همين است - . اگر پول مي داشتم حتما پرداخت مي كردم و بازي را باخته بودم، ولي از شانس خوب كيف پولم همراهم نبود و البته اگر هم بود تويش پولي نبود. بنابراين بايد بازي را مي بردم. تنها چيزي كه داشتم يك ساندويچ گاز زده كوكوي سبزي با نان سنگك بود. بنابراين به آقاي پاسبان توضيح دادم كه كيف پولم همراهم نيست و هيچ چيزي ندارم كه در اختيار او بگزارم، ولي اگر بخواهد مي تواند يك گاز از ساندويچ من بزند. بيچاره پياده شد و توي دلش گفت "همه را برق ميگيرد، ما را چراغ نفتي". از اين داستانها بسيار هست ولي اين دو نمونه را گفتم كه به نحوه بازي فكري از اين دسته آشنا شويد. اصولا، انجام ندادن كارهايي كه همه انجام مي دهند باعث سر در گمي حريف مي شود. و من بتجربه دريافته ام گفتن حقيقت بطرز بامزه أي راه حل مناسب بردن اين گونه بازي ها است. از اينجا به روش قياس مي توان نتيجه گرفت كه راست گويي امري متداول نيست. پذيرفتن خطا و طلبكار نبودن نيز اولين شرط اين گونه بازي هاي فكري است، چون بالاخره خودت كه مي داني چكار كرده أي. نكته جالب ديگر پيداكردن نقاط ضعف سيستم ها است. اگر چشمانت عادت به ديدن نقاط ضعف كرده باشند، به سرعت مي تواني در هر نگاه به هر موضوعي نقاط ضعف آنها را بيرون بكشي و حداكثر استفاده را از آن بكني. معني اين جمله بدبيني نيست بلكه ديدن درست محيط اطراف است و استفاده از فرصت ها و تهديدات به نفع قوت ها و ضعف ها. نگرش سيستمي كه در 5=2+2 توضيح مي دهم برپايه همين تفكر است. همچنين اگر به دقت به افراد، گفته ها و وقايع اطرافت دقت كني مي تواني بدون گفتن دروغ از برداشتها و ذهنيت غلط افراد استفاده كني و ديگران تو را كس ديگري بپندارند، مثلا يك بسيجي موجي شده، يا مامور بازرسي و … . در اين گونه بازي ها بايد دقت كرد، چون معمولا خطرناك هستند ولي بازيگر خوب هرگز دروغ نگفته كه به خاطر آن مواخذه گردد و ديگران هستند كه به خاطر برداشت غلط در دام بازي افتاده اند.
اسكي كردن جلوي بهمن، رانندگي در جاده هاي خاكي و كنار دره ها با سرعت زياد، رفتن به جبهه (كه من متاسفانه از دست دادم) نيز از اين گروه بازي هاي فكري ولي با قواعد متفاوت است. همچنين ابراز نظرهاي تند كه با نظر قالب افراد مغايرت دارد، و خود را در معرض اماج حملات بي رحمانه لفظي قراردادن نيز از همين دسته است. در واقع توسط هر كدام از اين بازي ها من مي توانم يكي از قابليت هاي خودم را محك بزنم و آستانه ها و حدودم را بشناسم. در يكي توان برخورد و روانشناسي طرف مقابل و تشخيص صحيح موقعيت، در ديگري ميزان تمركز و كنترل برروي اجزاء و اندامهاي بدن، در ديگري ميزان صحت نظرات و توانايي القا و دفاع از آنها و همچنين مهمتر از همه ميزان تسلط بر نفس و كنترل آن بصورت مطلوب. بسياري از كارها را من در آخرين لحظه ها انجام مي دهم. در واقع اين براي من يك بازي فكري براي بررسي انواع توانايي هايم است.
در يكي از سفرهاي بدون هدف به شمال كه در حدود سال 14 ام ميلادم صورت گرفت، با خاله لقا وارد يك بحث فلسفي ديدني شديم. من براساس مزخرفات بي پايه أي كه در كتابهاي ديني در دوره تحصيل خوانده بودم با يك پير كاركشته وارد بحث وجود خدا شدم. طبيعي است كه از خدا و من باهم چيزي باقي نماند. راستي تا يادم نرفته شله زرد سفره ابوالفضل خاله لقا خيلي خوش مزه است !. تمام آن شب من بايد تفكر مي كردم، همه چيز بسته به آن بود، فكرم حرفهاي خاله را تاييد مي كرد ولي دلم راضي نبود، پس مثل هميشه بدنبال دلم رفتم. يكي از بازي هاي فكري همين است كه آدم براي حرفهاي دلش دليل و برهان عقلي جور كند. به نظرم اگر موفق به انجام چنين كاري مي شديم خيلي از كارها راحتتر مي شد. خلاصه ما هم تفكر كرديم، آنقدر كه جان از ماتهتمان خارج شد. قبل از سپيده صبح من جواب خيلي از سوالاتم را داده بودم و مي توانستم لخت بدوم و بگويم "يافتم". اصول تفكر آن شب هنوز هم براي من پابرجاست، و نظريه آبكش بر همين اساس است. البته بعدها متوجه شدم كه عده زيادي قبل از من هم به اين نتايج رسيده اند و من چرخ را دوباره اختراع كرده‌ام، ولي مهم نبود چون آن شب من خودم به تنهايي اين را كشف كرده بودم و به ميمنت اين كشف، حق داشتم اسمش را خودم انتخاب كنم و نامش را گذاشتم نظريه آبكش. بالاخره اسم چيز مهمي است، خيلي از نظريه هاي مهم چون اسم نداشتند از بين رفتند، و خيلي از محملات چون اسم داشتند باقي ماندند. به هر حال بودن بهتر از نبودن است. نكته ديگر اينكه بارها اين نظريه توسط خودم و ديگران نقد شده. ابتدا برخي از اثبات ها براساس برهان هايي بود كه آخرين و قوي ترين روشهاي اثبات خدا در كتابهاي ديني است، مثل برهان نظم، برهان عليت و … . سال ها بعد به علت ممارست، جهت نقد كردن نظريه‌ام، در يكي از بحث هايي كه با دوست فيزيكدانم، فرزين، مي كردم متوجه شدم همه اين برهان ها پوشالي است و احمق هايي كه از عالم بي‌خبرند براساس چنين محملاتي خدا را ثابت مي كنند. درنتيجه بايد خودم را از ورطه حماقت بيرون مي كشيدم و دانستن روش هاي رياضي براي اين منظور كفايت نمي كرد پس بايد به عالم فيزيك هم يك سري ميزدم. البته شانس آوردم چون، اولين چيزي كه شب اول فهميدم همين بود كه استدلال هاي كتابهاي ديني را بايد دور ريخت، بنابراين اصول موضوعه براساس اين اثبات ها نبود كه مرا دچار خلل در نظريه بكند، فقط بعضي از اثبات ها عوض مي‌شد. من دريافته بودم كه بعضي مواقع آدم بايد چرخ را دوباره اختراع كند تا بتواند هواپيما بسازد، ولي كلمه "بعضي مواقع" در گزاره خبري فوق، عقل را حكم مي كند كه تفكرات ديگران را هم بخوانم. پس بايد سري هم به فلسفه و عرفان و از اين چيزها مي زدم. كتاب سير حكمت در اروپا براي شناخت اجمالي مكاتب موجود به كمكم آمد. نحوه كنار هم قرارگيري و نوع نگارش كتاب انديشه ها و رسالات پاسكال برايم جالب بود اگر چه به جز رساله هندسه اش چيز زيادي از آن نفهميدم. شهريار ماكياول را خيلي دوست داشتم. آرمانشهر توماس مور را ستودم و كارنامك شاپور اورمزد ساساني را با شهريار ماكياول مقايسه كردم. تفاوت صحبت يك امپراتور بزرگ با يك مشاور حكومتي را بسيار ديدم اگرچه هردو از نحوه حكومت گفته اند. از كتاب فلسفه فيزيك دانان معاصر لذت بي حدي بردم و عاشق مسايل فكري آلبرت شدم كه هر روز صبح در كنفرانس ها روي تخته مي نوشت و تا عصر همه فيزيكدانهاي بزرگ توي سرشان ميزدند تا آنرا حل كنند. من با آلبرت خيلي رفيق هستم. البته آدولف و يوهان هم از دوستان صميمي من هستند. من بسياري از وقتم را با اينها مي گذرانم. البته خدا هم هميشه با ما بازي مي كند.
يادم مي آيد، يك بار با عمو حسين (البته اين عمو حسين، آن عمو حسين نيست، اين عمو حسين شوهرخاله من است كه از قضاي روزگار هم اسم عموي من است و از آنجاييكه نام حسين بسيار است من براي اينكه اين دو را باهم قاطي نكنم به اولي عمو حسين مي گويم و به دومي عمو حسين مي گويم به اين ترتيب هيچ وقت عمو و شوهر خاله ام با هم قاطي نمي شوند)، كجا بوديم، آهان، با عمو حسين رفته بوديم به كوه هاي دركه. عمو حسين آنقدر به دنبال گلپر من را از اين كوها بالا و پايين برد كه ديگر جاني در بدنم باقي نمانده بود كه آتش بسوزانم. وقتي برگشتيم به خانه خاله ام، من از شدت خستگي به عمو حسين گفتم كه من ديگر يك قدم هم نمي‌توانم بردارم. عمو گفت "اگر الان لازم باشد، تا خانه را خواهي دويد" . اين جمله در من تاثير عميق گذاشت و من از اينجا نتيجه گرفتم كه خستگي دليل آتش نسوزاندن نيست. به هر حال تقصير عمو حسين است، مي خواست اين نكته را به من يادآوري نكند. گاهي آدم فراموشكار است. گاهي هم كور است. كاهي هم كر. گاهي هم مغزش كار خنك كردن خون را انجام مي‌دهد. به هر حال من دريافتم نتنها بايد متوجه اطرافم باشم بلكه بايد با همان دقت به خودم توجه كنم. و وقتي با همان نگاه نقطه ضعف گير كذايي به "من" خودم نگاه مي كنم، از خريت خودم در درگاه احديت شرمنده مي شوم. فكر مي كنم ميزان استفاده ما از امكاناتي كه داريم آنقدر است كه تنها يك سوراخ ورودي و يك سوراخ خروجي برايش كفايت مي كرد. آنوقت خدا اين همه سوراخ را اصراف كرده. شايد آن موقع سوراخ مفت بوده، وگرنه الان سوراخ موش را خدا تومان كرايه مي دهند چه برسد به سوراخ آدميزاد.
خيلي‌ها آدلف را دوست ندارند، ولي به نظر من كسي كه مي‌تواند تاريخ بسازد حتما آدم بزرگي است وگرنه مثل من گوشه خانه‌اش مي‌ميرد و حتي سگ محله هم برايش زوزه نمي‌كشد. بررسي احوال آدم‌هاي بزرگ و پيدا كردن سير تفكر آنها هميشه براي من جذاب بوده. اگر انسان بتواند مسير تفكر هر كس را دنبال كند و خودش را در موقعيت مشابه قرار دهد، براحتي بسياري از چراها را در مي‌يابد. كشته شدن در راه عقيده راهي است كه هر كسي نمي‌رود، ولي انسان‌هاي متفكر ديگران را مي‌كشند در راه عقيده خودشان و به اين ترتيب انسانهاي مهمي مي‌شوند. از اين طرز تفكر خوشم مي‌آيد. تمام افرادي كه در تاريخ نامشان مانده از اين قبيل بوده‌اند. چه كسي در دنيا نام آن شهيد پانزده ساله را كه براي حفظ يك وجب از اين خاك جانش را فدا كرده مي‌داند، در حاليكه همه خميني صد ساله را مي‌شناسند. بنظرم كوچك‌ها بيشتر از بزرگ‌ها زنده ‌مي‌مانند (بالاخره معلوم نشد كي بزرگ است و كي كوچك، البته فرقي هم نمي‌كند، فقط سر آنهايي كه مرده‌اند كلاه رفته كه آن هم اهميتي ندارد چون آخرش همه‌مان مي‌ميريم). البته راه انداختن ميليون‌ها تن كار ساده‌أي نيست، براي همين هم احوالات اين افراد جذاب است. برقراري توازن بين بزرگي و تفكر كار سختي است. سه راه حل حدي براي اين توازن وجود دارد و بصورت فازي مي‌توان طيف وسيعي از رفتارها را بين اين سه راه حل جستجو نمود. اول اينكه در راه عقيده خود كشته شوي. دوم اينكه شاهد كشته شدن ديگران در راه عقيده‌شان باشي و تو هم عقيده‌ات را براي خودت حفظ كني، و سوم اينكه ديگران را وادار كني در راه عقيده تو خودشان را بكشند (البته اين وادار كردن غالبا بصورت ميل دروني است). براي من كه آدم حدي هستم، و به نظريه يا زنگي زنگ يا رومي روم عقيده دارم، مورد دوم كشنده است. بنابراين ترجيح مي‌دهم اگر قرار است كه كشته شوم در راه عقيده خودم كشته شوم و اين طرز تفكر چيزي در حد راه سوم است. شايد بي‌شرمانه باشد كه انسان اين گونه فكر كند و از آن بدتر اينكه اين گونه بنويسد، ولي چاره‌أي نيست. البته اين روزها كه جوان هستم ترجيح مي‌دهم، در خط مقدم براي مرگ باشم، ولي شايد در صد سالگي ترجيح بدهم ديگران بجاي من كه پايم لب گور است بميرند.
خواندن رياضيات كاربردي تاثيري عظيم در نوع تفكر من داشت. بعد از آن مديريت مرا از عالم مدل‌هاي رياضي به عالم پديده‌هاي واقعي روانه كرد. اكنون برايم آن قضيه‌هاي خشك جبر مجرد، آناليز رياضي و … مفهومي ديگر دارد. شايد اين شانس من بود كه توانستم اين دو رشته را بخوانم و تا جاي ممكن حقيقت و انتزاع را در كنار هم درك كنم. دانستن علم مديريت براي بچه‌هاي فني و مهندسي امري واجب است، چرا كه اكثر مواقع افراد بدليل تخصص شان مدير مي‌شوند، ولي يك متخصص، حتما يك مدير خوب نيست. قبل از مديريت دانستن كامپيوتر و برنامه نويسي حرفه‌أي باعث شد تفكر سيستمي، ديد بازي‌ها و تصميم گيري درخت واره‌أي، نگرش شئ گرايي (Object Oriented)، منطق فازي يا مشكك، برنامه ريزي ديناميكي و بسياري چيزهاي ديگر براي من جا بيفتد. اينها همگي در نوع تفكر من تاثير بسزايي داشته‌اند.
از رياضيات فهميدم، هر حرفي را نپذيرم مگر اثبات شود.
از كامپيوتر فهميدم، براي رسيدن به هدفي ثابت راه‌هاي بسياري وجود دارد كه همه به يك جواب مي‌رسند و دعوا سر لحاف ملاست.
از مديريت فهميدم، كه بايد خوب تفكر كرد و آن را مرتب نمود، كه در اينصورت چيزي بجز قوانين مديريت بدست نمي‌آيد.
و از مجموعه اينها فهميدم، كه هنوز چيزي نفهميده‌ام.
در هر حال انسان موجودي پيوسته است و تمامي رفتار، كردار، پندار وي بصورتي زيبا غير منقطع است و به راحتي مي‌توان رابطه همه چيز را با هم دريافت. (شايد خيلي راحت هم نه !).

بررسي پيوستگي رفتار آدمها براي من كار بسيار جالبي است.اگر نمودار رفتار مرجع انسان نسبت به متغيرهاي برون‌زا و درون‌زاي خودش بررسي شود، و روابط علي معلولي و نمودار جريان آن را با توجه به متغيرهاي نرخ و حالت ترسيم گردد، با استفاده از روابط آماري و رگرسيون مي‌توان رفتار افراد را در آينده پيش‌بيني نمود. البته مغز متفكر بدون انجام اين مراحل با تقريب مناسبي مي‌تواند رفتارهاي آينده را پبش بيني كند. پديده درك ما از عالم اطرافمان بطرز باورنكردني ساده است. ولي مدل سازي همين درك بسيار پيچيده است. شايد ابزار ما براي مدل سازي از اول غلط بوده

۱۳۸۶ شهریور ۱۴, چهارشنبه

مقدمه بر تفکرات من - Introduction to My Thoughts

مقدمه

بالاخره پس از مدتي تفكر تصميم گرفتم آنچه را كه در زمينه‏هاي مختلف فكر كرده‏ام به رشته تحرير درآورم. به هرحال من حتما از بشر اوليه كه عقايدش را بر روي سنگ يا كاغذ پاپيروس مي‏نوشت چيزي كمتر ندارم- حداقل خودم اينطور فكر مي‏كنم- و هميشه بعدا معلوم مي‏شود كه همه چرند گفته‏اند. و از انجايي كه قرار است هرآنچه را كه فكر مي‏كنم يا كرده‏ام به آزادي بنويسم از ابتدا تصميم گرفتم روز شروع تاريخ را روز تولد خودم يعني 1/1/1 در نظر بگيرم چون مهمترين واقعه در زندگي من بوده است، بقيه هم به من زياد مربوط نيستند و اگر هم باشند به اندازه خودم مهم نيستند.

حال و هواي نوشتاري اين متن حتما پر از ايراد و ناهم خواني خواهد بود چرا كه تفكرات من داراي همين خصوصيات به طريق اولي‏ا مي‏باشد. بخش اول اين متن خاطرات كودكي و نوجواني من است كه هيچ ربطي به موضوع تفكرات ندارد، ولي خوب چه مي‏شود كرد من دارم مي‏نويسم نه شما. در ادامه، هر موضوعي كه به آن فكر كرده‏ام با ذكر يك عنوان كه هيچ ربطي به موضوع ندارد و تاريخ آن كه قالبا براي خود نويسنده اين سطور مشخص نيست به همراه مقداري اطلاعات غير ضروري نوشته شده كه حتما موجب سردرگمي خواننده خواهد شد. هيچ ملاحظه‏أي در نوشتن تفكرات و بعضا احساسات شخصي‏ام نكرده‏ام براي همين آينده اين متن و صاحب آن معلوم نيست، خدايش بيامرزد. بسياري از موضوعات كه جنبه جدي دارند ولي معلوم نيست به چه طريقي به ذهن اين حقير خطور كرده، بصورت جدي نگاشته شده و الباقي كه تعدادشان متاسفانه اندك است با لحن همين سطور به رشته تحرير درآمده. از آنجاييكه نوع نوشتن اين جانب - كه هيچ بويي از ادب و ادبيات تواما نبرده‏ام - بسته به اوضاع مزاجيم متغير است، حتما خواننده را دچار اختلال مزاج مي‏كند، كه اين هم از مزاياي يك نويسنده خوب است، چرا كه احساسات خود را به خواننده كاملا منتقل نموده و به آن قدما "اعجاز كلام" مي‏گويند.

هدف اصلي از نوشتن اين مستند، مراجعه دوباره به آن در آينده و اصلاح تفكرات ناقص گذشته بوسيله تفكرات ناقص آينده است. آنچه كه مهم است، اينستكه اولا، اطلاعات مستند شود تا از دستبرد زمانه در امان بماند. حال ممكن است اين سوال پيش بيايد كه چه لزومي به نگهداري تفكرات غلط است ؟ پاسخ دندان شكن اين سوال را مصريان باستان داده‏اند : "براي اينكه آيندگان بتوانند آنها را تكرار كنند" . ثانيا، گذر ايام نظر آدميزاد را عوض مي‏كند و ممكن است زير حرف‏هاي خودش بزند، كه اين مستند جلوي هرگونه دقل بازي را مي‏گيرد و اگر حرفي زدي، بايد پايش به ايستي. تازه اگر هم به خواهي زير چيزي بزني بايد دليل و برهان يا حداقل كلاه شرعي برايش جور كني. خوب، اينطوري اگر آدم فيلسوف نشود حتما فقيه مي‏شود. ثالثا، هر كاري اصولي دارد، و بايد طبق اصول انجام شود تا ثمره‏اش مشخص گردد. و اگر كسي بپرسد تو كه به هيچ اصلي پايبند نيستي چه مي‏گويي‌ ؟ پاسخ مي‏شنود "فضول را برده‏اند جهنم مي‏گويد هيزمش تر است." و اگر باز هم سوالات نامربوط ديگري بكند، اين شعر مرحوم فردوسي را برايش مي خوانم كه از كرده خويش پشيمان گردد و به راه راست درآيد. باشد كه هدايت شويد.

چنانت بكوبم به گرز گران كه پولاد كوبند آهنگران

رضا شهران 4/8/31